جدول جو
جدول جو

معنی تشه دل - جستجوی لغت در جدول جو

تشه دل
شتاب زده
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تنک دل
تصویر تنک دل
نازک دل، رقیق القلب، برای مثال تنک دل چو یاران به منزل رسند / نخسبد که واماندگان از پسند (سعدی۱ - ۵۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حبه دل
تصویر حبه دل
سویدا، خال یا نقطۀ سیاهی در دل که محل احساسات است، سویدای دل، حبّة القلب، برای مثال بدان خردی که آمد حبۀ دل / خداوند دوعالم راست منزل (شبستری - ۸۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشم دل
تصویر چشم دل
چشم بصیرت، بینش آگاهانه و توام با خرد، برای مثال چشم دل باز کن که جان بینی / آنچه نادیدنی ست آن بینی (هاتف - ۵۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفته دل
تصویر تفته دل
تنگدل، دل افگار، آزرده دل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنگ دل
تصویر تنگ دل
افسرده، اندوهگین، غمناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیره دل
تصویر تیره دل
سیه دل، گمراه، بدخواه
فرهنگ فارسی عمید
(تَپْ پَ کَ)
دهی از دهستان سنجابی شهرستان کرمانشاهان است که در دوازده هزارگزی شمال خاوری کوزران و کنار رود خانه کهناب واقع است دشتی سردسیر است و 175 تن سکنه دارد. آب آن از سراب سلطان حاجی و محصول آنجا غلات و صیفی و توتون و حبوبات و لبنیات و میوه است و سیب آن بخوبی در سنجابی مشهور است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد و در تابستان اتومبیل میتوان برد. در زمستان گله داران آنجا به گرمسیر حدود قصر شیرین میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(تِ نِ دُ)
جزیره ای در سه فرسنگ ونیمی تنگۀ داردانل که امروز آن را ’بزچه اطه سی’ می نامند... یونانیان در جنگ ترویا برای اغفال خصم خود را در این جزیره مخفی کردند. (از اعلام تمدن قدیم فوستل دو کولانژ)
لغت نامه دهخدا
(تَپْ پَ دِ)
دهی از بخش پشت آب شهرستان زابل است که در پنج هزارگزی جنوب خاوری بنجار کنار راه فرعی بند کهک به زابل واقع است جلگه ای گرم و معتدل است و 447 تن سکنه دارد. آب آن از رود هیرمند و محصول آنجا غلات و لبنیات است و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه و گلیم و کرباس بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(چَ/ چِ مِ دِ)
دیدۀ دل. چشم باطن. چشم عقل. چشم خرد. مقابل چشم سر:
به چشم دلت دید باید جهان
که چشم سر تو نبیند نهان.
(منسوب به رودکی).
این نگارستان وین مجلس آراسته را
صورت از چشم دل و چشم سر ما نشود.
منوچهری.
زندۀ حق رابچشم دل نگر
زانکه چشم سر نبیند جز موات.
ناصرخسرو.
گفتم که در پدر نگر ای پرهنر پسر
گفتا بچشم دل نگرم یا بچشم سر؟
ناصرخسرو.
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنیست آن بینی.
هاتف اصفهانی
لغت نامه دهخدا
(تُ خُ دِ)
دهی از دهستان اوزومدل در بخش ورزقان شهرستان اهر است که در 9هزارگزی شمال خاوری ورزقان و هفت هزارگزی شوسۀ تبریز به اهر قرار دارد. کوهستانی و معتدل است و 542 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه ومحصول آنجا غلات و حبوبات و سیب زمینی است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است وراه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تِ نَ / نِ دِ)
آرزومندی. اشتیاق داشتن:
چه اسائت ز من آمدکه بدین تشنه دلی
به سوی مشرب احسان شدنم نگذارند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ / تُ دِ)
که کینه ندارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ / تِ دِ)
تنگدل و غمناک و دل فگار. (ناظم الاطباء) :
از اشک گرم تفته دلان در سواد خاک
طوفان آب آتش زای اندر آمده.
خاقانی.
، که دل سوخته و پرالتهاب دارد. که درون سوزان و پرآتش دارد:
روشن درون تفته دل گرم ژاژخای
آتش نهاد خاکی و معمور دودمان.
خواجوی کرمانی (در صفت حمام)
لغت نامه دهخدا
(تَ نُ / تُ نُ دِ)
تنک حوصله. کنایه از کسی که اخفای مال و راز نتواند کرد. (آنندراج). رقیق القلب. (از یادداشتهای محمد قزوینی، از حاشیۀ برهان چ معین). که دلی مهربان و نازک دارد. کم صبر و کم تحمل:
گرنه تنک دل شده ای وین خطاست
راز تو چون روز به صحرا چراست ؟
نظامی.
تنک دلی که نیارد کشید زحمت گل
ملامتش نکنم گرز خار برگردد.
سعدی.
تنک دل چو یاران بمنزل رسند
نخسبد که واماندگان از پسند.
(بوستان چ فروغی ص 38).
ز کاوش مژه رگهای جانش بشکافند
تنک دلی که چو من چشم برنمی دارد.
نظیری (از آنندراج).
رجوع به تنک و دیگر ترکیبهای آن و تنگ حوصله شود، بمعنی دون همت نیز گفته اند. (آنندراج). رجوع به تنگ دل شود
لغت نامه دهخدا
(رَ/ رِ دِ)
بدرای و ناراست و نادرست. (ناظم الاطباء). تیره رای. تیره باطن. بداندیشه:
از ایوان از آن پس خروش آمدی
کز آواز دلها بجوش آمدی
که ای زیردستان شاه جهان
مباشید تیره دل و بدنهان.
فردوسی.
ز تیر آسمان شد چو پرّ عقاب
نگه کرد تیره دل افراسیاب.
فردوسی.
... برآن تیره دل، بارش تیر کرد.
نظامی.
از آن تیره دل، مرد صافی درون
قفا خورد و سر برنکرد از سکون.
سعدی (بوستان).
به چشم کم مبین ای تیره دل ما تیره روزان را
که صد آیینه از یک مشت خاکستر شود پیدا.
صائب (از آنندراج).
، غمگین. مکدر. ملول:
زواره بیامد به نزدیک اوی
ورا دید تیره دل و زردروی.
فردوسی.
، آب و شراب دردآمیز، زمین. (فرهنگ رشیدی) ، سیاه درون. که داخل آن سیاه باشد:
هست اندر دوات تیره دلش
روشنائی ملک را اسباب.
سوزنی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(یَهْ دِ)
کینه ور. (آنندراج). بدخواه. بداندیش. بدکردار. (ناظم الاطباء) :
این زال سرسپید سیه دل طلاق ده
اینک ببین معاینه فرزند شوهرش.
خاقانی.
زبانی است هرکو سیه دل بود
نه هر زنگیی خواجه مقبل بود.
نظامی.
بر سیه دل چه سود خواندن وعظ
نرود میخ آهنین در سنگ.
سعدی.
سیه دل برآهیخت شمشیر تیز
ندانست بیچاره راه گریز.
سعدی.
رجوع به سیاه دل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نَ دِهْ)
دهی از بخش سراسکند است که در شهرستان تبریز واقع است و 353 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ دِ)
آنکه دارای دل جوان باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَبْ بَ یِ دِ)
حبهالقلب. مهجه. سویداء. ثمرهالقلب. تأمور. دانۀ دل. نقطۀسیاه دل. خون دل. یا آنچه سیاه است در دل. جلجلان القلب. نقطۀ دل. سیاهی دل، و آن خون بستۀ سیاهی باشد در درون دل. (دستور اللغۀ ادیب نطنزی) :
بدان خردی که آمد حبۀ دل
خداوند دو عالم راست منزل.
شیخ محمود شبستری
لغت نامه دهخدا
(مَمَ نَ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان ارومیه با 696 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تَهْ دِ/ تَ هَِ دِ)
درون دل. (ناظم الاطباء).
- از ته دل، از صمیم قلب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : تبعیت کردم به سید خود... از روی اعتقاد و از ته دل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315).
در روزگار حسن سلوک تو اهل نظم
صائب شدند از ته دل مهربان هم.
صائب
لغت نامه دهخدا
(تِ نَ / نِ دِ)
بمعنی تشنه جگر است که کنایه از اشتیاق باشد. (برهان). تشنه جگر. (مجموعۀ مترادفات) (ناظم الاطباء) :
خاقانیا نه تشنه دلانند زیر خاک
کاریز دیده بی نم خونین چه مانده ای.
خاقانی.
به شیران مده نوشداروی معنی
ز تشنه دلان ناشتایی طلب کن.
خاقانی.
از تو نشایدکه بدین سان روم
تشنه دل از چشمۀ حیوان روم.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شی شَ / شِ دِ)
مقابل سنگدل. شیشه جان. کنایه از نازک مزاج. (از آنندراج) :
بر آن شیشه دلان از ترکتازی
فلک را پیش گشته شیشه بازی.
نظامی.
از دیدن رویت دل آئینه فروریخت
هر شیشه دلی طاقت دیدار ندارد.
صائب (از آنندراج).
تو شیشه دل ندهی تن به سختی ایام
وگرنه لعل ز کوه و کمر شود پیدا.
صائب (از آنندراج).
من شیشه دلم حوصلۀ سنگ ندارم
دارم سر صلح و جگر جنگ ندارم.
صائب.
، نامرد. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تشنه دل
تصویر تشنه دل
تشنه عطشان، مشتاق آرزومند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیه دل
تصویر سیه دل
تیره دل قسی، بد گمان ظنین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازه دل
تصویر تازه دل
آنکه دارای دل جوان باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنک دل
تصویر تنک دل
نازک دل حساس رقیق القلب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفته دل
تصویر تفته دل
آزرده دل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیره دل
تصویر تیره دل
سیاه دل گمراه بد خواه مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیز دل
تصویر تیز دل
بی باک و سخت دل
فرهنگ لغت هوشیار
افسرده، اندوهگین، پژمان، دلتنگ، دل فگار، ضجر، غمگین، غمین، محزون، مغموم، ملول
متضاد: شاد، خرسند، مسرور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدخواه، قسی القلب
متضاد: نیک دل، خیرخواه، مهربان، بدرای، بدسگال، تیره ضمیر، کوردل، گمراه، منحرف، نادرست
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گیاهی فصلی است، آدم فعال و پرجنب و جوش تلاش
فرهنگ گویش مازندرانی